در خونه رو باز می کنم، پنج و نیم صبحه، داره بارون میاد و حیاط خانم خیلی زیبا شده :) برای خانم بودن حیاط مون هیچ برهانی ندارم ولی دلم نمی خواد که بی جنسیت هم باشه.
با خودم میگم اگه خونه قبلیِ مامان بزرگ تخریب نشده بود، حیاط بارونیش الآن چه شکلی بود. یادمه یه باغچه ی بزرگ داشت که وقتی هم قد آفتاب گردون هاش بودم، می رفتم بین شون تا کسی پیدام نکنه. خونه قبلی خودمون هم مبتلا به تغییراتی شده و نمی دونم حالا حیاطش چه حالی داره گرچه یه روز حتماً ویرون می شه. یاد خواب دیشب میفتم؛ دویدم سمت زیرزمین تا برسم به تو. توی خیالم ادامه دادم و وصلش کردم به بغل کردنت. آغوش تو مثل یه خونه می مونه. یه ساختمون استوار و امن. میونش پنهون می شم که کسی پیدام نکنه و اون قدر می مونم تا خوابم ببره و از دلتنگی خواب تو رو ببینم. فقط خوابه که از بغل تو آروم تره. فقط خواب و بعد، مرگ.
در رو می بندم و به این فکر می کنم که تو هیچ وقت تخریب نمی شی، هیچ وقت به انتها نمی رسی و تنها خونه جاودانه ی منی.